سس سیز لیخده باتمیشام

من غرق در سکوتم

سس سیز لیخده باتمیشام

من غرق در سکوتم

هیچ چیز بی حکمت نیست !

بالا نوشت :

خواب پریشان مرید شیخ : روزی یکی از مریدان پریشان حال ،به نزد شیخ آمد
و عرض کرد : یا شیخ خوابی دیدم بس ناگوار!
فرمود: بنال ببینم تعبیرش چه بُود ؟
گفت : خواب مردمانی دیدم که از تنشان گوشت همی کندند و گوشت را به دهانشان همی گذاردند.
رنگ از رخسار شیخ پرید ، فرمود : به گمانم زمان پرداخت یارانه ها رسیده


این داستان کوتاه حکمت خدا ، یک داستان زیبای واقعیست که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست ...

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند .

زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .

دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند . کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند ...

دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند .

روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود .

روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت .

روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی ، کشیش سری به کلیسا زد ، وقتی وارد تـالار کلیسا شد ، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد . سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد ، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد .

در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه ، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت ...

در بین اجناس حراجی ، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود . رنگ آمیزی اش عالی بود . در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد . رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود . کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت .

حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد ، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید . کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود .

زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست . کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند . پس از نصب ، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد ، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد . کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید .

زن پرسید : این رومیزی را از کـجا گرفته اید ؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود . این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند . او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود . وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است . باورکردنش برای زن سخت بود ...

سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم ، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند ، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتریش را ترک کند . شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او ، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت ...

کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد ، ولی زن گفت : بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم . زن پذیرفت ...

زن در سوی دیگر شهر ، یعنی جزیره استاتن Staten Island زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود .

شب کریسمس برنامه عالی برگزارشد . تالار کلیسا تقریباً پـر بود . موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود . در پایان برنامه و هنگام خداحافظی ، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسیاری از آنها گفتند که بازهـم بـه کلیسا خواهند آمد .

وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد ، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است . مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند . مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند .

پس از شنیدن این سخنان ، کشیش به مرد گفت : اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم . سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود ، برد .

کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتی زن در را باز کرد ، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود ...

آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.

با تشکر از کاوه پزشکی عزیز

به خاطر این مطلب زیبا

نظرات 7 + ارسال نظر
5dr سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ http://5dolarnew.blogfa.com/

نوشته زیبایی بود آرمین جان...
٨٠% از دست آوردهای شما حاصل٢٠%فعالیت های شماست! درآمد واقعی (5 دلار با یک کلیک)
حداقل خوندنش ضرر نداره
مشاوره رایگان برای ایجاد حساب بانکی و خرید vpn
با ما همراه باشید

mary سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ق.ظ http://www.mary66.blogsky.com

سلام آرمین....
مرسی به وبلاگم اومدی
وبلاگت جالبه چند تا کلمه آذری هم یاد گرفتم.
تبادل لینک انجام میدی؟ اگه خواستی منو با اسم مطالب دوست داشتنی بلینک بعد بهم خبر بده تا لینکت کنم.
فعلا بدرود

خواهش میکنم
حتماْ

سته-لواس چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ http://www.crimsonyello.persianblog.ir

سلام
خوندمش.اینقدر دوست دارم از این چیزا که آدمها بعد فلان مدت به هم میرسن.کاش که یه روزی برای خودمم اتفاق بیوفته.
دست دوستت هم درد نکنه:-)
به روزم

کسی رو از دست دادی ؟
آرزو میکنم هیچ وقت خودم و دوستهای حقیقی و مجازیم همچون اتفاق تلخی که تو جنگ جهانی برای اون زوج رخ داد براشون رخ نده
تا بعداْ خدا اینجوری به هم برسوندشون

سارینا جون چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ق.ظ http://bia2s.com


سلام عزیزم خسته نباشی[بوسه]یه سایت لینکباکس زدم که توی افزایش بازدید وبسایتت بهت کمک می کنه.اگه مایل به تبادل لینک هستی میتونی لینک سایتت رو بزاری و منو هم لینک کنی[نیشخند]منتظرتم حتما بیا[قلب][بوسه]

درضمن اگه بازدید بالا میخوای واسه وبسایتت حتما حتما کد لینک باکس رو بزار[بوسه][گل]

سارینا جون !
من یه لحظه فکر کردم دختر خالم اومده نظر داده بعد یادم اومد اصلاْ دختر خاله ندارم
بابا واسه تبلیغ و یه لینک که اینقذه عشوه و بوس و قلب و ... بعیده
زشته عزیز نکن این کارو

نازلی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام
احوال شما؟ گریه من که در اومد خیلی قشنگ بود. با قسمت اول نوشته هم موافقم که هیچ چیز بی حکمت نیست.
موفق باشید.

ممنونم
دقیقاْ

Mary دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ http://www.mary66.blogsky.com

سلااااااااااااااااااام
آپممممممممممم زووووووووووووووووووود بیاااااااااااا

فرشاد جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ http://2boys1989.mihanblog.com

سلام
مطلبت خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد