آیا شبی که یک نابغه بهدنیا میآید، شب خاصی است؟ آیا قدرت جاذبه ماه در آن نقطه از زمین بیشتر است؟ آیا در آن زمان یک شهاب سنگ روی آسمان مهتابی خط طلایی میاندازد؟ هیچکس نمیداند چون نابغهها نه از خانههای اشرافی و نه از میان روشنفکرانی که به آسمان خیره میشوند که از دل درد بیرون میآیند. هارلم محله فقیرنشینی در نیویورک است. جمعه ششم اردیبشهت ماه سال 1319(25 آپریل 1940). سالواردور مهاجر ایتالیایی و کارمند ساده بیمه و رز همسر خانهدارش در این روز صاحب فرزند پسر ریز نقشی شدند که نامش را آلفردو جیمز گذاشتند.
ادامه مطلب ...این چند آیتم همین جوری اند محض خنده، برای اینکه اخم هایتان را باز کنید، کمی بخندید و اگر خوش تان آمد برای رفیق تان پیامک بزنید تا او هم لذتش را ببرد، دلیل خاصی هم نمی خواهد، همین جوری محض خنده...
منبع : پورتال برترینها
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن
طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود
را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و
تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و
گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد